یک روز ملانصر الدین ....

ساخت وبلاگ

روزی یکی از دوستان ملانصرالدین نزد او آمد و گفت: تو نمی خواهی ازدواج کنی؟ آیا اصلا تا به حال به فکر ازدواج بوده ای؟
ملا جواب داد: آری. در زمان جوانی در پی زن بودم و می خواستم ازدواج کنم. از این رو به شهری دور در یونان رفتم و در آنجا دختری بسیار زیبا یافتم. اما چون با ایمان و عاقل نبود با او ازدواج نکردم.
سپس به عراق رفتم و در آنجا دختری با ایمان یافتم ولی زیبا نبود.
بعد از آن به شیراز رفتم. در آنجا دختری پیدا کردم که هم زیبا بود، هم با ایمان بود و هم عاقل.
دوست ملا فریاد زد: دیوانه! چرا با اون ازدواج نکردی؟
ملا جواب داد: زیرا او نیز به دنبال مردی کامل بود.

ضروری تر از هر چیز، زندگی کردن است...
ما را در سایت ضروری تر از هر چیز، زندگی کردن است دنبال می کنید

برچسب : یک روز ملانصرالدین, نویسنده : rmohammadi61o بازدید : 157 تاريخ : سه شنبه 4 آبان 1395 ساعت: 11:07